blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Thursday, January 24, 2002

٭
رها کن مرا که من بغض فروخورده سرنوشتم
رها کن مرا که من در اسارت نگاهت
مرگ بی‌دليل را تجربه خواهم کرد
رها کن مرا که من مرد پرواز در قفس نيستم
رهايم کن
بگذار آبشار باشم فروريزنده برنگاه هرآنکه می‌گذرد
بگذار طوفان باشم ، مواج ، کف‌آلود ، خروشان
رهايم کن که سکون از من مردابی بيش نخواهد ساخت
رهايم کن بسان سدی که می‌شکند
با من باش چونان قايقی که با رود



٭
از اهالی ديروز بود و نگاهش پر بود
از لبخندی همواره جاری
هميشه جايی بود پشت فاصله‌ها
و دور بود
تنها به اندازه دری رو به باغ خاطره

و غروبی از يک زمستان دور
ميان نفس‌های مه گرفته
و گام‌های مردد يک مرد
در سراشيب ميدان آرزوهای يخ بسته
کوله‍‌اش را برداشت و پشت پرچين خواب‌ها گم شد



........................................................................................

Friday, January 18, 2002

٭
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته
دلم برای هوای آرامش کودکی، برای چارديواری چادر مادر
برای گريه بر زانوی آخرين پناه جهان گرفته

کجايی ای هوای آرامش
که اينک در ازدحام آدم‌ها
مشت کوچکی از حجم چادر مادر تهی مانده



٭
هزار هفته در هفت سکوت خويش مانده بودم و دری رو به هيچ وسعتی باز نشد
بوی نا از جايی پشت حواس بيگانه‌ام می‌سريد و مه‌وار کسی را در پشت اين در کفن می‌کرد
دری بودم بسته يا زائری وامانده ، شکل حاجتی ماسيده بر زمان
ديگر به خاطر نمی‌آورم
صليب بودم يا مصلوب

بوی نا زمان را از تصور بيهودگی آکنده و روياهای من هنوز لای گره‌های کور يک نخ و افکار مشبک اين در وامانده
ديگر به خاطر نمی‌آورم که چرا نيم شبی چون مهی بر قامت اين در جاری شدم
ديگر به خاطر نمی‌آورم که آرزوهای ماسيده بر خاک از آن که بود.



........................................................................................

Friday, January 04, 2002

٭
توی صفحات ندا و هيس دو تا نامه بود از آدمهايی مثل ما اما اسير رنج حيواناتی به شکل ما، داستان کوتاه زير برای همه آن انديشه های ظريفی است که در بند تن محبوسند.

يکی بود يکی نبود زير اين گنبد کبود يک جايی همين دور و برا يک بابا بود با يک مامان با يک دختر ناز و خوش ادا ، شيرين زبون و گيسو کمند ، عروس بچگی های بچه های همسايه ، زبرو زرنگ ، عشق بابا، نقل مامان.
يکی بود يکی نبود زير اين گنبد کبود بيست سالی گذشته بود يک روزی که خورشيد دراومد ديگه نه اون بابا بود نه اون مامان ،يکی بود يکی نبود اونی که بود دختره بود حالا اينجا زير اين گنبد کبود با يه عالمه غم نشسته بود نه بابايی که بشينه روی پاش نه مامانی که براش قصه عروسيه دختر شاه پريا رو بخونه.
يکی بود يکی نبود زير اين گنبد کبود دختره می خواست يه پا خانم باشه مث دختر شاه پريا يا که حتی شايدم سيندرلا يا مثه شنل قرمزی قصه ها
شنل قرمزی قصه ما راه افتاد و رفت خونه مادربزرگش تا بهش بگه که ديگه کسی رو نداره که ديگه فقط تو دنيای کوچيکش يه نفر مونده تا براش قصه بگه،
اما طفلکی خبر نداشت که مادر بزرگ خوب و نازنين خيلی وقت پيش از اين خونه شو فروخته بود ارثشو به بچه هاش سپرده بود بعدشم که ديگه جايی رو نداشت که شبا توش بخوابه يه شبی تا به ابد خوابيده بود.
دختر کوچيک قصه ما که ديگه مادر بزرگی هم نداشت با دو دست لباس و يک جفت کفش کوچيک رفت در خونه مادر ناتنی سيندرلا تا که شايد يه روزی بخت اونم باز بشه.
شب تا صب و صب تا شب کار می کرد اما هيچ وقت پری قصه ها به ملاقاتش نيومد، هيچ شبی از تو باغچه پشت خونشون هيچ کدويی به کالسکه طلا عوض نشد، پسر پادشاه خيلی وقت پيش ترا با سيندرلا عروسی کرده بود.
يکی بود يکی نبود زير اين گنبد کبود يک روزی دختر قصه های ما با تنی کبود پر از جای چوب و لگد بدون دو دست لباس از خونه ای که پريه آدرسشو گم کرده بود گذاشت و رفت،
گوشه خيابونا وقتی که گرسنگی بهش فشار آورده بود مث دخترک کبريت فروش خيلی سعی کرد که شايد بتونه خرج نونه شبشو در بياره تا که شايد بتونه تو آتيش کبريتا پسر پادشاه و خواب ببينه، اما اشتباه می کرد ، اون هنوزم شنل قرمزی بود که تو جنگل ميون اون همه گرگ تنهايی گم شده بود ، تازه هيزم شکنم خيلی وقت پيشترا گرگا خورده بودن.
يکی بود يکی نبود زير اين گنبد کبود توی يک جنگل دور دختری گم شده بود دختری که اسم خودشم ديگه از ياد برده بود.



٭
پنجره ام انتظار شش آفتاب را با خويش دارد
گوشه اين اطاق ساکی پر از ملالت سالهای دور
عبور شش باره شب را از نيمه انتظار می کشد
و من تکرار آوارگی هرسال را
غربت غريبی است امتداد اين چار خيابان سيمانی



........................................................................................

Home
FREE Counter