blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Friday, January 18, 2002

٭
هزار هفته در هفت سکوت خويش مانده بودم و دری رو به هيچ وسعتی باز نشد
بوی نا از جايی پشت حواس بيگانه‌ام می‌سريد و مه‌وار کسی را در پشت اين در کفن می‌کرد
دری بودم بسته يا زائری وامانده ، شکل حاجتی ماسيده بر زمان
ديگر به خاطر نمی‌آورم
صليب بودم يا مصلوب

بوی نا زمان را از تصور بيهودگی آکنده و روياهای من هنوز لای گره‌های کور يک نخ و افکار مشبک اين در وامانده
ديگر به خاطر نمی‌آورم که چرا نيم شبی چون مهی بر قامت اين در جاری شدم
ديگر به خاطر نمی‌آورم که آرزوهای ماسيده بر خاک از آن که بود.



........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home
FREE Counter