blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Monday, February 24, 2003

٭
پریروز پدر هم رفت
و خانه مان خاموش شد
پدر رفت و خاطره سال ها مهربانی را
چونان رنجی بر دلهای ما نهاد
هنوز دست هایم پر بود از غم پر کشیدن مهناز
هنوز باور نداشتم
...

من سردم بود و خورشید را انتظار می کشیدم
حالا نه دست ها که دلم گویی یخ بسته

و خدایا اینک از تو تنها رحمت می خواهم برای عزیزان رفته ام
و صبری به اندازه تمام دنیا برای بی قراری های این دل ناشکیبا



........................................................................................

Saturday, February 15, 2003

٭
مهناز رفت
و پشت حوصله نورها دراز کشيد
و ندانست که ما اينجا برای خوردن يک سيب
چقدر تنها مانده ايم

درون کوچه باد می آيد
درون کوچه باد می آيد و روياهای من
جايی زير خاکهای سرد آرميده اند
حالا از پی مادر
مهناز کوچکم با خاطره ای به کوتاهی دوازده بهار
از اينجا پر کشيد

من سردم است
من سردم است و فراموش کرده ام که خورشيد از کدامين سوی
طلوع می کند.



........................................................................................

Monday, February 03, 2003

٭
برايم دعا کنيد
برای چشم های مه گرفته ام
برای دست های چنگ زده بر آخرين زاويه تنهايي ام
برای مهناز خواهر کوچکم که پشت شيشه های آی سی يو
دل های ما را تنفس می کند
و نمی داند حسرت حرف های کودکانه اش
چگونه بر دلم باری است
گران و جانکاه

برايم دعا کنيد



........................................................................................

Home
FREE Counter