blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Monday, February 24, 2003

٭
پریروز پدر هم رفت
و خانه مان خاموش شد
پدر رفت و خاطره سال ها مهربانی را
چونان رنجی بر دلهای ما نهاد
هنوز دست هایم پر بود از غم پر کشیدن مهناز
هنوز باور نداشتم
...

من سردم بود و خورشید را انتظار می کشیدم
حالا نه دست ها که دلم گویی یخ بسته

و خدایا اینک از تو تنها رحمت می خواهم برای عزیزان رفته ام
و صبری به اندازه تمام دنیا برای بی قراری های این دل ناشکیبا



........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home
FREE Counter