blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Saturday, February 15, 2003

٭
مهناز رفت
و پشت حوصله نورها دراز کشيد
و ندانست که ما اينجا برای خوردن يک سيب
چقدر تنها مانده ايم

درون کوچه باد می آيد
درون کوچه باد می آيد و روياهای من
جايی زير خاکهای سرد آرميده اند
حالا از پی مادر
مهناز کوچکم با خاطره ای به کوتاهی دوازده بهار
از اينجا پر کشيد

من سردم است
من سردم است و فراموش کرده ام که خورشيد از کدامين سوی
طلوع می کند.



........................................................................................

Comments:
This comment has been removed by the author.
 
سلام دوست گرامی.کاملا اتفاقی وارد وبلاگتون شدم.اما از اینکه دیدم غمی داشتین ناراحت شدم.حتما مهناز کوچولو الان در ارامشه.امیدوارم خدا بهتون تحمل بده تا بتونین نبودشو راحت تر تحمل کنین.....

weblog:arezohayam.blogfa.com خورشید
 
Post a Comment

Home
FREE Counter