blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Thursday, December 20, 2001

٭
آي بانو، بانوي خواب هاي دور
براي اين همه تنهايي ريخته بر خاك
تنها دستان سبز تو را توان رويش است
آي بانو، بانو كه نگاه آخرت هنوز ميان لحظه هاي من شناور است
دلم برايت گرفته و هواي آرامش دست‌هايت
نمي‌داني چه غربتي را در من زنده مي‌كند



٭
اينك من آواره هزارساله از نفرين مصلوبي غريب
كنار اين شب تار برگرد تنهايي خويش زانو بر خاك ساييده ام
اينك من يا او يا اين نميدانم كه ‍، همه ما
غريب و سرگردان
با پلي خراب در پشت و بياباني در پيش
در سپيده دمان اين شب تيره
زانو بر خاك زده ايم
آفتاب را منتظريم از وهم شب
آرزوي شب داريم از هراس تشنه مردن
اينك در پناه اين لحظات سربي
من، مسافرسال و ماه
سوگ آرزوهاي از دست رفته را به خاك نشسته ام
‹‹ ساعت يك نيمه شب ،لابي هتل، يك جايي دور از ايران ››



........................................................................................

Thursday, December 13, 2001

٭
پايه پله هاي معبد قديمي زير باراني پر از رطوبت آرزوهاي هزارساله يك نفر اندوه نياكان خويش را زمزمه ميكرد :
“و شما اي خدايان
اينك من
اين وارث فاتحان بزرگ
به شولا پاره خويش پيچيده در پاي اين پله
تنها آتشي گرم مي خواهم و كسي كه درد هزار ساله از شانه هايم بردارد“



........................................................................................

Home
FREE Counter