مرد بارانی |
Thursday, December 20, 2001
٭ اينك من آواره هزارساله از نفرين مصلوبي غريب
........................................................................................كنار اين شب تار برگرد تنهايي خويش زانو بر خاك ساييده ام اينك من يا او يا اين نميدانم كه ، همه ما غريب و سرگردان با پلي خراب در پشت و بياباني در پيش در سپيده دمان اين شب تيره زانو بر خاك زده ايم آفتاب را منتظريم از وهم شب آرزوي شب داريم از هراس تشنه مردن اينك در پناه اين لحظات سربي من، مسافرسال و ماه سوگ آرزوهاي از دست رفته را به خاك نشسته ام ‹‹ ساعت يك نيمه شب ،لابي هتل، يك جايي دور از ايران ›› نوشته شده در ساعت 5:21 AM توسط مرد بارانی
Comments:
Post a Comment
|
| ||
FREE Counter |