مرد بارانی |
Friday, March 15, 2002
٭ سال هشتاد پوست انداخت و من هنوز جامه کهن بر دل دارم
........................................................................................چار فصل بر تباهی لحظات بی دليل من به قضاوت نشستند و من هنوز در پاره خاطرات زمستانی بس دور می لرزم ماه در تکرار عبث صورت های فلکی دگرباره بر حقيقت دوار اين روزها گام نهاد و من زانو بر بهت خاک گرفته زمان زدم کاش کسی می گفت در ذهن انباشته از هياهوی اين پاره های تکرار چه قضاوتی می رود بر آن پير که به هزارسال پيش جان بر سر خرده خاکی در بخارا نهاد و چه اندوهبار است آنک که می دانم در هزاره مه گرفته از مرگ خاطرات من کسانی به عبث بودن اين هياهو شهادت خواهند داد. نوشته شده در ساعت 6:12 AM توسط مرد بارانی Thursday, March 07, 2002
٭ يك داستان براي پسري كه سالها پيش عاشق بود
........................................................................................دخترك تارش را برداشت و رفت روي پشتبام، آنجا ميان آن غروب نارنجي سايهاي به اندازه قامتش يافت و خودش را در پناه آن رها كرد. اين تب موهوم در پناه تاريكترين سايههاي عالم هم راهي به سرما نداشت، دلش را بايد به سايهاي ميبرد. زخمه برداشت بر جان تار بسان دستي كه زخمه بر جانش انداخته بود، خويش را هزار بار نفرين كرد كه چرا بايد دختري باشد تا اينك، اينگونه ناخواسته دلي را بشكند. فردا ميآمد و هنوز او نميدانست با آن ژوليده موي شاعر چه بايد كرد. ميشد نرفت، اما تا كي؟ سرانجام كه بايد حرفش را ميگفت، و فردا يكبار براي هميشه. شب شده بود، تار خيسش را در آغوش گرفت، انگار كسي مرغ سحر ميخواند در آن تاريكي خواب ديدم : بال درآوردهام و پريدم ميان دل شب، ماه نبود، ابر نبود، و به هر سو كه پريدم سمت هيچ پيدا بود حالا از پي آن پرواز به اينجا رسيدهام يا از اينجا بود كه پر كشيدم ، يادم نيست. روبروي در دانشكده صداي جيغ ترمز يك ماشين با افكار پريشان پسركي ژوليده موي درهم پيچيد. كسي انگار ناگهان از دل شب پريده بود. نوشته شده در ساعت 8:09 AM توسط مرد بارانی
|
| ||
FREE Counter |