blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Thursday, March 07, 2002

٭
يك داستان براي پسري كه سال‌ها پيش عاشق بود
دخترك تارش را برداشت و رفت روي پشت‌بام، آنجا ميان آن غروب نارنجي سايه‌اي به اندازه قامتش يافت و خودش را در پناه آن رها كرد. اين تب موهوم در پناه تاريك‌ترين سايه‌هاي عالم هم راهي به سرما نداشت، دلش را بايد به سايه‌اي مي‌برد.
زخمه برداشت بر جان تار بسان دستي كه زخمه بر جانش انداخته بود، خويش را هزار بار نفرين كرد كه چرا بايد دختري باشد تا اينك، اينگونه ناخواسته دلي را بشكند.
فردا مي‌آمد و هنوز او نمي‌دانست با آن ژوليده موي شاعر چه بايد كرد. مي‌شد نرفت، اما تا كي؟ سرانجام كه بايد حرفش را مي‌گفت، و فردا يكبار براي هميشه.
شب شده بود، تار خيسش را در آغوش گرفت، انگار كسي مرغ سحر مي‌خواند در آن تاريكي

خواب ديدم : بال درآورده‌ام و پريدم ميان دل شب، ماه نبود، ابر نبود، و به هر سو كه پريدم سمت هيچ پيدا بود
حالا از پي آن پرواز به اينجا رسيده‌ام يا از اينجا بود كه پر كشيدم ، يادم نيست.

روبروي در دانشكده صداي جيغ ترمز يك ماشين با افكار پريشان پسركي ژوليده موي درهم پيچيد.
كسي انگار ناگهان از دل شب پريده بود.



........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home
FREE Counter