blog*spot
get rid of this ad | advertise here
مرد بارانی




Monday, June 17, 2002

٭
بي‌بي دست روي سينه‌اش گذاشت و كنار حوض نشست، درد از امتداد همه سال‌هاي تنهايي به سمت شانه‌ها و دست‌هايش مي‌پيچيد
بعد از ظهر وقتي كه درد ديگر مجالي براي آسايش نگذاشته بود چارقد سپيد بر سر زير سايه مندرس چادري خاكستري آهسته و سنگين خويش را به درمانگاه كوچك شهر رساند
توي حياط روي جدول سيماني حسي غريب گام‌هاي او را از رفتن انداخت، در آرامشي عجيب پرستاري را كه مي‌گذشت صدا كرد، كيف پول و النگوي قديمي‌اش را به او سپرد و گفت ديگر چيزي در پاها و سينه‌هايش حس نمي‌كند و بي هياهويي سخت مثل همه سال‌هاي سكوت و تنهايي چشم بر هم گذاشت.



........................................................................................

Comments: Post a Comment

Home
FREE Counter